اميرحسين نورياميرحسين نوري، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اميرحسين نوري

در انتظار آمدنت .....

در دوردستها که خدامیان چشمهایت خانه کرده بود... من بیقرار منتظر آمدنت بودم و توکه انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان طنین آوازتوبود که انگارگوشهایم جزتو نمیشنید... خداوند تورا به من هدیه دادو من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه میپنداشتم نباشم ... نفس هایت که به گونه هایم ساییده می شودانگار آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی. دستهایت که می چرخد ومیان دستهایم پنهان می شود...خنده هایت که ریش میشوم وعاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود و من همیشه تو راکم داشته ام. از داشته هایم دلتنگ که میشوم انگارصدای گریه های توست ، تنها نوازشی که مرا بخودفرو میبرد که توفرشته ای یا نه؟نمی دانم... اما همین بس ک...
2 مهر 1393

من هم اومدم

ﭘﺪﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﭘﺴﺮ و ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﺯﺣﻤﺘﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ افتاد و ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺍﺯ ﺷﻮﻧﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻮ ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ! ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻧﻈﺮﺕ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ؟ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻢ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺸﺘﻤﻪ ...
2 مهر 1393
1